حلماحلما، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

حلما هديه خدا

4ماهگی حلما

          چندروزی میشه که از 4ماهگیت میگذره نفس مامان .امشب باباییت منو تورو دعوت کرد باغ زرون که توش کلبه درختی داشت شماهم الان داری نون میخوری اول یه تیکه بهت نون دادم ولی یه. حمله کردیو یه ذونه کامل نون ورداشتی از دستت که میگرقتم و نون کوچیک بهت میدادم بازم نون بزرگه و کامله رو میخواستی. اونشب خیلی خوش گذشت واسه من بیاد ماندنی بود ...
24 بهمن 1394

حلما گلی مسافرت میره

تقریبا وسطای شهریور بود که با اقوام بابا مرتضی رفتیم مسافرت هوا خنک بود .ینجا هم تو بغل باباییت هستی .کلا خواب بودی اصلا منو اذیت نمیکردی وقتایی هم که بیدار بودی اروم بودی ...
24 بهمن 1394

بدون عنوان

بلاخره حلما گلی من حالش خوب شد واوردیمت خونه واست عقیقه گرفتیم که همه اومده بودن .راستی یه چیز یادم رفت پوستت بخاطر نور نزدیک برنزه شده بود که دکتر گفت به مرور زمان خوب میشه ...
24 بهمن 1394

حلماگلی زردی میگیره

94.4.18ساعت 18بابامرتضی و مامان عفت تورو بردن پیش ذکتر واسه معاینه زردی وقتی اومذن بابایی بهم زنگ زد که اماده شم بریم بیمارستان چون زردیت رو16 بوذ دوباره اماده شدیم رفتیم بیمارستان خاتم الانبیا .اونجا بستری شدی .چقدر غصه خوردم بدنت زیر نور خیلی ضعیف شده بود ومن فقط صلوات میفرستادم که خوب بشی . ...
24 بهمن 1394

حلماگلی به خونت خوش اومدی

نفس مامان بلاخره بعدازدوروز مرخص شذیم از بیمارستان ذقیقا روز تولدبابا مرتضی 94.4.18وارد خونه شدیم ومامان زینب ومامان عفت تورو حموم دادن واروم توی تختخوابی که از مذتها منو بابایی برات تدارک دیده بودیم خوابت برد.به خونت خوش اومدی نفس مامان .این اتاقم سلیقه من وباباته .البته بیشتر از من باباییت دوست داشت بهترینها رو واسه دختر داشته باشه. ...
24 بهمن 1394

تولدحلماگلی

حلماطلای من الان که خاطرات تورو مینویسم 7ماهه هستی اما میخوام خاطراتتو از شروع تولدت به این ذنیا شروع کنم دنیایی که با اومدنت زندگی تازه بخشیدی بهمون . خب امشب 94.4.15ساعت11.35دقیقه شب هستش و الان شما 5دقیقه ای میشه که بدنیا اومدی البته من هنوز تو ریکاوری اتاق عمل چون بخاطر وضعیت فشار من و ضربان نبض دخترگلم روانه اتاق عمل شدیم واسه زایمان سزارین وشما الان بغل بابا مرتضی هستی.بخاطرتولدت خداروشکر میکنم خداروشکر که سالمی مامانی . ...
23 بهمن 1394
1